عشق مامانی
سلام عشق مامانی و نفسم یکتا دیشب ساعت ٨ بود که رفتیم خونه خودمون تو فورا" تا من داشتم وسیله ها را از توی ماشین بر می داشتم رفتی خونه المیرا هر جی گفتم دور وقته گفتی من بچه ام گناه دارم دلم برایت سوخت و گفتم زود بیایی تا شام درست کردم چایی برای بابای دم کردم شد ساعت ١٠ دو بار اومدم دنبالت که نیومدی گفتی من هنوز بازی نکردم بابایی ساعت ١٠ بود که امد که مجبور شدم به زور بیارمت بالا هنوز داشتی گریه می کردیی که وقتی دیدی بابایی اومده ترسیدی و چیزی نگفتی قربون ترس امروز قرار بود بری خونه عزیز کوچیکه مامان من ولی عزیز کمی کار داشت مجبور شدی بری خونه عزیز بزرگه خیلی گریه کردی الهی قربونت برم که خاله مریم مجبور شد ساعت ١١ ...
نویسنده :
فاطمه
14:55